وقتی داری با بچه ای که هیچی از بچگیش نچشیده، کار می کنی حرف مادرا بیشتر بهت زخم می زنه ... وقتی از این برات میگه که بچه ده سالش حتی نمی تونه در برابر مورچه ها از خودش دفاع کنه...
اینکه چندبار حواسشون نبود و مورچه ها گوشه چشمشو کندن...با خنده های پر از درد واست تعریف میکنه که اگه حواسم نباشه حشره میره تو دهنش...
اینارو با لبخند تعریف میکنه و من لبخند از زندگیم میره...
همین لحظه هاست آرزو می کنم کاش درمانگرا آدم آهنی بودن...
تجربیات دانشجوی کاردرمانی...